سال اول دانشگاه بودیم.

هنوز زیاد با هم اتاقی ها اخت نشده بودیم

یک شب دو سه تا از بچه ها با بچه های اتاق بغلی میخواستن برن توی محوطه یخوابگاه  بگردند و هوایی تازه کنند.

من  و چند نفر دیگه نرفتیم

دیگه دیر شده بود و   کم کم چراغا رو خاموش کردیم ولی اونا هنوز نیومده بودن

منم  که به هیچ عنوان خوابم نمیرد از تخت اومدم پایین و در بالکن و باز کردم تا یک حال و هوام عوض بشه 

یهو بعد مدتی اومدم داخل و یعدفعه صداشونو از توی راهرو شنیدم .میخواستم برم سمت تختم که نگن تو که خوابت نمیومد چرا نیومدی که یهوووووو

پام خورد به یک لیوان و به شدت پرت شد جلوتر در ورودی و تق شکست!!

دیگه بچه ها رسیده بودن دم در  و داشتن درو باز یکردن منم تو  همون فرصت پریدم روی تخت

اومدنشون توی اتاق همانا و آخ گفتن یکیشون همانا:)))

منم که مثلا خواب بودم و بقیه بیدار شدن که وای چی شده و فلان

آقا!

خب داشتن به کسی که این کارو کرده فحش میدادن من نتونستم بگم من بودم !!

واقعا هر چی فکر میکنم چرا اون لحظه لامپو روشن نکردم و جمع کنم اون تکه هارو به نتیجه ای نمیرسم

واقعااا چرااااااامگه داشتم دور از جونم ی میکردم اخه!!

خلاصه هنوزم که هنوزه بعد چند سال هنوز لو ندادم قضیه رو و بچه ها به عنوان داستان ترسناک این ماجرا رو  با آب و تاب برای همه تعریف میکنن و میندازن تقصیر جن و پری:))))تازه کلی هم شاخ و برگ بهش میدن

اون جوری که اونا تعریف  میکنن قضیه رو منم میترسم:|

هی   بهشون میگفتم خب شاید پای یه نفر خورده خودش متوجه نشده و فلان:دی

الان میترسم واقعا دلیل این همه نصفه شب از خواب پریدن و ترسیدن همین باشه که همونا که دیگه اسمشونو نمیارم  شاکی باشن ازم که چرا کارتو انداختی گردن ما:|

هنوزم جرات نمیکنم بگم چراشو نمیدونم!!!!

ولی تصمیم گرفتم بگماسینشو باهاتون در اشتراک میذارم:))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها