من لی غیرک



یه معلم داشتیم دوران دبیرستان 

میگفت بچه ها خیلی نامرد شدن

همچین که از مدرسه فارغ التحصیل شدن اگه یه روز تو خیابون ببیننت روشونو بر میگردونن و میرن.انگار نه انگار یه روزی معلمشون بودیم.

یه بار سر ایسگاه تاکسی دیدمش،اما اون منو ندید

یادم به حرفش افتاد رفتم سلام کردم بهش،نمیدونم شناختم یا نه ولی خیلی تحویل گرفت منو:)

معلم ساده و بی ادعایی بود کاری به کسی نداشت کلا.

یه معلم دیگه بود که من خیلی دوستش داشتم ،برعکس معلم قبلی اون پر ادعای عالم بود

هر موقع باهاش درس داشتیم خوشحال عالم بودم:|

با اینکه سر شیطنتام بهم صفر میداد ولی بازم دوسش داشتم:|

خیلی زیاد!

الان وقتی میبینیش وحتی جلو پاش بلند میشی انگار با مغرور ترین ادم دنیا رو به رویی،کله  شو میندازه پایین و میره:|

ضایع شدم جلو همه کسایی که تو اون مجلس بودن

زورش اینجاس مثلا فامیلم هست:|

حیف من که انقدر اینو دوسش داشتم!

حیف دوست داشتن واقعا  که صرف اینا بشهیا اینکه بخوان بشن برات الگو

نگید حواسش نبوده ،خیلی هم بوددفعه  اولش نبود:)

 


یه معلم داشتیم دوران دبیرستان 

میگفت بچه ها خیلی نامرد شدن

همچین که از مدرسه فارغ التحصیل شدن اگه یه روز تو خیابون ببیننت روشونو بر میگردونن و میرن.انگار نه انگار یه روزی معلمشون بودیم.

یه بار سر ایسگاه تاکسی دیدمش،اما اون منو ندید

یادم به حرفش افتاد رفتم سلام کردم بهش،نمیدونم شناختم یا نه ولی خیلی تحویل گرفت منو:)

معلم ساده و بی ادعایی بود کاری به کسی نداشت کلا.

یه معلم دیگه بود که من خیلی دوستش داشتم ،برعکس معلم قبلی اون پر ادعای عالم بود

هر موقع باهاش درس داشتیم خوشحال عالم بودم:|

با اینکه سر شیطنتام بهم صفر میداد ولی بازم دوسش داشتم:|

خیلی زیاد!

الان وقتی میبینیش وحتی جلو پاش بلند میشی انگار با مغرور ترین ادم دنیا رو به رویی،کله  شو میندازه پایین و میره:|

ضایع شدم جلو همه کسایی که تو اون مجلس بودن

زورش اینجاس مثلا فامیلم هست:|

حیف من که انقدر اینو دوسش داشتم!

حیف دوست داشتن واقعا  که صرف اینا بشهیا اینکه بخوان بشن برات الگو

نگید حواسش نبوده ،خیلی هم بوددفعه  اولش نبود:)

 


یاد اون روزایی بخیر که بچه بودیم و خودمونو میزدیم به اون راه تا واقعا سوپرایز شیم

از اینکه میگفتن نیا تو این اتاق، فعلا کار داریم اینجا.بعد هی دلت بال بزنه اون اتاق چه خبره و از فضولی بترکی اما  همه کنجکاویت برمیخوره به پشت درای قفل و آدمایی که تو اون اتاق یکاری میکنن که تو نباید بفهمی

اما کم کم درا باز میشه و میبینی اتاق تزیین شده از کاغذ های رنگی و بادکنک. و یه سفره ی تولد کوچولو

اون موقع رو ابرایی انکار رو ابرا بپر بپر میکنی

کم کم هم مهمونا و بچ های هم سن و سال فامیلت جمع میشن و حالا هم عکس های یادگاری اون زمان با یه  پیرهن قرمز و موهای چتری:)

امروز سالگرد همون روزاس سالگرد تولد:)

دم همه ی دوستای عریزی که یادشون بود گرم خیلی ممنونم ازتون دوستان بیانی جان:)


چرا اینطوریه؟

وقتی میشنوی یکی از رفیقات از نوع قدیمیشون کم کم داره میشه عروس خانم

بعد اینکه  کلی ذوق کردی براش و  قربون صدقش رفتی و چشمات قلبی قلبی شد یهو غم عالم میشینه رو دلت؟ چرا اینطوریه اصلا!

یه موضوع دیگه هم پیش اومده که الان تو مرحله ی خیلی  گناه دارم و طفلکی ام قرار دارم:| 


ناراحت کننده ترین چیز اینه وقتی فوق عصبی هستی و دستتم به هیچ جایی بند نیست

تموم نا آرومی و عصبانیتتو خالی کنی سر عزیزانت.

مخصوصا اگه اون عزیزان  بچه ی نزدیک ترین افراد بهت باشن و بهت بگن خاله.و بزرگتراشون اونا رو به تو سپرده باشن.

د اخه پشتی به اون سنگینی که ادم اگه برش داره دیسک کمر میگیره رو میکوبن تو سر و مغز هم

هر چی فکر میکنم میبینم حقشونه نه؟!

:|

:|

احتمالا موقت!


سلام سلام:)

خب ممنون از همهتون که توی پست قبلی شرکت کردین و خیلی هاتون یک یا دو سوال رو درست جواب دادین

و ببخشین که دیر جواب کامنتا رو دادم میخواستم از روی هم تقلب نکنین:دی

 

اما جواب ها

تصویر اول:

برگ:5

کرم:3

سیب:9

3*(6+3)-(9+3)=27-12=15

تصویر دوم:

هر جفت کفش:10

 پسر:5

هر بسته تخمه:4

5+(5+4+10)*2=5+38=43

اما کسایی که دو تا سوال رو  به ترتیب زمان درست جواب دادن عبارت اند از:

اولین شخص: پاییز عزیز

 نفرات دوم:اسی عزیز از ولاگ طلوع من و

باران خانم  عزیز:)

تیریک به  هر سه هوش برتری مان:))

هزار آفرین بر شما

اینجا یکی دقت مهم بود یکی اینکه بدونی اول باید ضرب کنی یا جمع و تفریق!!!

ناگفته نماند خودم هم اشتباه جواب دادم اول:دی


هوش

دقت!

این تصویر فکری خیلی هیجان انگیزه 

به کسی که بتونه  جواب درست رو بده یک هزار آفرین و در صورت تمایل یه تصویر فکری دیگه بهش تعلق میگیره:))

بعدا نوشت: خب خب با عرض هزار افرین به دوستان یه تصویر فکری دیگه گذاشتن.

دوست داشتید حل کنین:)


من و دختر عمه هم سنیم

با سه ماه اختلاف سنی که اون بزرگتره

تو بچگی خیلی با هم خوب بودیم بهمون میگفتن دوقلو ها افسانه ای!

همون زمان آقاجون خدا بیامرز  مریض بود خیلی زیاد

ما هم خونشون بودیمنمیدونم بزرگترا راجب چی میخواستن صحبت کنن به  شوخی به من و دختر عمم گفتن برین یکم نخود سیاه بخرین و بیاین

ما هم خوشحال از این که بزرگ شدیم و بهمون میگن برید خرید رفتیم!

اما خب

از کجا بخریم؟

اول رفتیم دم یه خرازی گفتیم آقا نخود سیاه دارین؟؟

اونم  یکم نگامون کرد بقیه مشتری هاش یکم خندیدن  و فروشنده نامردی نکرد  اخم کرد و گفت من ندارم ولی  اون میوه فروشی فروشیه داره!!

ما هم دوتایی رفتیم دم میوه فروشی یادم نیست چه اتفاقی افتاد هر چی بود خوب نبود!! رفتار خوبی نکرد:|

برگشتیم خونه شون و گفتیم هیچ کس نداشت

گفتن چی؟

گفتیم نخود سیاه دیگه!!

از اون جا بود که نا امید شدن کلا ازمون:))

همینقد ساده!همینقدر

:|


چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی!!!

به چه دیر ماندی ای صبح  که جان من برامد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.

خدایا!!!

مواظب بنده هات ؛ایندشون فکرا و دلنگرانی هایی که شب نمیذاره بخوابن باش!!

خودت مواظبم باشبه من امیدی نیس!

03:16بامداد


مرد ها و زن ها به یک نسبت اکراه دارن که از یک زن فرمان برند .

آن ها پیوسته به مرد بیشتر اعتماد میکنند!!

 برگرفته از کتاب جنس دوم 

بحث کنیم راجبش؟

من اصولا خوشم نمیاد  زیاد از کسی فرمان ببرم چه خانم چه آقا!

ولی چند تا سوال پیش میاد 

اول اینکه واقعا حس خانما از اینکه یه خانم دیگه بهشون  دستور بده  و بهش اعتماد کنند چیه!مخصوصا اگه هم سنشون باشه یا کم سال تر باشه طرف 

دوم آیا واقعا به حرف آقایون اعتماد بیشتری هست؟!یعنی واقعا هم خانم هم اقا به یه مرد اعتماد بیشتری دارند تا یک خانم؟!

سوم اینکه

 حس آقایون از دستور شنیدن از  خانما چیه!


من از اونایی هستم که اگه طرفو چهره ش رو صد و هشتاد درجه هم تغییر بده  متوجه نمیشم

نقش شوهر خانومی رو دارم که کلی موهاشو رنگ کرده ارایش کرده لباس جدید خریده و هی به شوهره میگه من تغییری نکردم؟و شوهره متوجه نمیشه اصلا  و  واسه اینکه خانمه ناراحت نشه میگه چرا لاغر شدی:))

مثلا تو فامیل دیدم که یه نفر ماه هاست خالشو ندیده و وقتی میبینتش میگه عه خاله جون مبارک باشه طلاتو عوض کردی:|

چطوری میفهمن اخه:|

من کسی رو هر روزم ببینم یادم نمیمونه رنگ موهاش چی بود یا طلاش چه شکلی بود:|

چه برسه به اینکه اگه تغییر کرد متوجه بشم:دی

نگران خودم شدم اصلا!


این بازی رو انجام بدین ببینین ذهنتون هنوز جوونه یا یا داره پیر میشه

این بازی رو انجام بدین ببینین ذهنتون در چه مرحله ایه:))

بازی اینطوریه که باید از یک تا پنجاه رو به ترتیب مشخص کنی
این لینک

http://zzzscore.com/1to50/en/

اینم نتایجش :))
20-29 ثانيه : بسیار باهوش
30-39 ثانيه : عالی
40-59 ثانيه : حرفه ای
60-79 ثانيه : طبیعی
80-99 ثانيه :  داری پیر میشی 
150-100 ثانيه : پیر شدی
بیشتر از 150 ثانيه :  خیلی خسته ای

چشما رو باز میکنم و بعد کمی مکث بلند میشم  
اطرافو نگاه میکنم
یکی شبیه خودمو میبینه که راحت و بی دغدغه خوابیده
این همه شباهتش به من بخاطر چیه!!!
بیشتر دو رو برم و نگاه میکنم.
همه مغموم و خسته نو حتی گریون!
این منم!
این لحظه س که همه ی کنجکاویم برای اینکه تو چه سنی و چطوری میمیرم برطرف میشه!
ترس همه وجودمو میگیره.
برای از اینجا به بعدش نظری ندارم!
که میگن خانم خوبی بود خدا بیامرزتش یا بگن خوبه رفت راحتمون کرد و خودشم راحت شد!!!
یا حتی تر بگن خیلی جوون بود حیف بود!
ففط خوشحالم مال و منالی ندارم که بقیه بخوان سرش دعوا کنن 
یه لب تابه و یه گوشیکه اونم یکم باهاش کار کنن اعصابشون خراب میشه از بس هنگ میکنه و میندازنش تو باغچه:|
و دیگه نمیدونم رفتار ن و منکر چطوریه باهام
اون همه کتابی که درباره زندگی بعد مرگ خوندم راسته یا نه!
جهندمی ام یا.
و اینکه پل صراط چه شکلیه!!اخه به کلی ادم گفتم از پل صراط پرتت میکنم پایین!
اینم یه آینده  خیلی شیک و واقعی که مطمئنم کم و زیاد همینطوریه.
هر چه تلاش کردم نتونستم مث بقیه یه عاشقانه ی ارام از زندگی چند سال بعدم بنویسم:))
بالاخره اینم یه روز در آیندس:| 
ممنون از دعوت آلاءجان

من معتقدم هشت عدد شانس منه!

حس خوبی نسبت به عدد هشت دارم

بخاطر همین با کمال  پر رویی میخوام بگم 98!

باید سال شانس من باشی!

باید.

باید از این رکود دوساله 96 و 97 نجاتم بدی

 حتی نباید کمی  رنگ و روی95 رو داشته باشی!!!

98لطفا آدم باش!

دیگه نه من نه هیچ کدوممون طاقت شکست و مهر نشد خوردن به خواسته هامونو نداریم.

98تو دیگه سال خوبی برای کشور و مردمش باش

به جای هشتگ ایران تسلیت سعی کن خلاقیت از خودت نشون بدی و تبدیل تبریکش کنی.


فامیلای من به جز ناراحت کردن ادم نقشی نداشتن واسه من 

از وقتی یادم میاد همین بوده اصلا از اولشم من از یه جهان دیگه اومدم قاطی اینا شدم

آقا من بد.

بابا ولم کنین بخدا ولم کنین مگه پا رو پای شما گذاشتم چرا عذاب میدیی ادمو

با این سوالای مسخرتون

چیکار میکنی تو خونه

چرا فلان

چرا بهمان 

چرا بیکاری 

هزار تا چرای دیگه

الان تنها هدفم اینه  برم جایی که نبینم هیچ کدومتونو


یجوری ام الان که نمیدونم چجوری

میخوام کاری انجام بدم که نمیدونم دقیقا چکاریه

دلم از چیزی گرفته که نمیدونم چیه

یعنی کاری ازم براش یر نمیاد

یکی از نعمت های خدا هم نعمت درد و دل کردنهحرف دل رو زدنه

که اصلا در من وجود نداره اصلا

ته تهش اینه بیام اینجا بنویسم که اکثر مواقع هم میره توی پیش نویس ها یا حذف میشه

شدم یه مخاطب خالی الذهن که که کلی فکر تو کلش میتابه و رو هیچ کدومش نمیشه تمرکز کرد .حوصله فکر کردن هم ندارم حتی:))

بیاین یکاری بکنیم حال و هوامون عوض شه!


سال اول دانشگاه بودیم.

هنوز زیاد با هم اتاقی ها اخت نشده بودیم

یک شب دو سه تا از بچه ها با بچه های اتاق بغلی میخواستن برن توی محوطه یخوابگاه  بگردند و هوایی تازه کنند.

من  و چند نفر دیگه نرفتیم

دیگه دیر شده بود و   کم کم چراغا رو خاموش کردیم ولی اونا هنوز نیومده بودن

منم  که به هیچ عنوان خوابم نمیرد از تخت اومدم پایین و در بالکن و باز کردم تا یک حال و هوام عوض بشه 

یهو بعد مدتی اومدم داخل و یعدفعه صداشونو از توی راهرو شنیدم .میخواستم برم سمت تختم که نگن تو که خوابت نمیومد چرا نیومدی که یهوووووو

پام خورد به یک لیوان و به شدت پرت شد جلوتر در ورودی و تق شکست!!

دیگه بچه ها رسیده بودن دم در  و داشتن درو باز یکردن منم تو  همون فرصت پریدم روی تخت

اومدنشون توی اتاق همانا و آخ گفتن یکیشون همانا:)))

منم که مثلا خواب بودم و بقیه بیدار شدن که وای چی شده و فلان

آقا!

خب داشتن به کسی که این کارو کرده فحش میدادن من نتونستم بگم من بودم !!

واقعا هر چی فکر میکنم چرا اون لحظه لامپو روشن نکردم و جمع کنم اون تکه هارو به نتیجه ای نمیرسم

واقعااا چرااااااامگه داشتم دور از جونم ی میکردم اخه!!

خلاصه هنوزم که هنوزه بعد چند سال هنوز لو ندادم قضیه رو و بچه ها به عنوان داستان ترسناک این ماجرا رو  با آب و تاب برای همه تعریف میکنن و میندازن تقصیر جن و پری:))))تازه کلی هم شاخ و برگ بهش میدن

اون جوری که اونا تعریف  میکنن قضیه رو منم میترسم:|

هی   بهشون میگفتم خب شاید پای یه نفر خورده خودش متوجه نشده و فلان:دی

الان میترسم واقعا دلیل این همه نصفه شب از خواب پریدن و ترسیدن همین باشه که همونا که دیگه اسمشونو نمیارم  شاکی باشن ازم که چرا کارتو انداختی گردن ما:|

هنوزم جرات نمیکنم بگم چراشو نمیدونم!!!!

ولی تصمیم گرفتم بگماسینشو باهاتون در اشتراک میذارم:))


ادم از اولین روز تولدش هم باید یاد بگیره روی پای خودش وایسه

خودش و خودش

وابسته به کسی نباشه

اینو تو مخش فرو کنه که هیچکی به جز خودش نجات دهنده زندگیش نیست

خودش باید خودشو جمع کنه ،ببره بالا بدون اینکه به بقیه نگاه کنه و منتظر و چشم انتظار دستی برای کمک باشه

چون اگه زود این چیزا رو در نیابه یهو وسط زندگیش میفهمه که دیگه اون دستا کمک کنندش نیست و حتی اون چشما دل نگرانش

بالاخره هر کس دغدغه های زندگی خودشو داره.نمیشه هم انتظار داشت

:)


  زیاد که دور و برت بچه کوچولو  باشه

وقتی ذوق وشوقشونو برای هر چیز کوچیکی میبینی دوست داری حداقل یه روز جای اونا باشی 

اره 

راستش دوست دارم برای یه روزم که شده برگردم به کودکی

که با یه شکلات ذوق کنم و خوشحال بشم

بیست ساعت هی با یه اسباب بازی درب و داغون،سرگرم باشم وخسته نشم مخصوصا اگه دوچرخم باشه*_*

با دیدن عمه و خاله و دایی خوشحال بشم و وهنوزم وقتی میان خونمون کفششونو قایم کنم که نرن!

که بزرگترین مشغله فکریشون این باشه که

اصلا اینا دغدغشون چیه…

بادکنک ترکیده؟

خوراکی ای که اون یکی بچه بهش نداده و بخاطرش خونه رو میزاره روی سرش!

اصلا اینا وقتی میخوابن چه خوابایی میبینن!؟

مسخرس:)))

همیشه که نمیشه بچه بمونیم باید بزرگ بشیم

اهای دهه هشتادیا!

بزرگ شدن از ان چه فکر میکنید به شما نزدیک تر است!

امضا یک دهه هفتادی که نفهمید کی بزرگ شد:|


1.کاش ماه رمضون یه آپشن بهش اضافه میشد و یه ساعت خواب محدود تعیین میکرد و میگفت اگه بیش از این ساعت خوابیدین یا حسش بهتون دست داد  باطل است روزتون :|

این بهار و خواب الودگیش بدبختمون کرد:|

2.هر موقع ماهی قرمزمونو میبینم یادم میره به گذشته ها

 زمان بچگی هر موقع ماهی عیدمون میمرد میبردم خاکش میکردم توی باغچه کلی خاک میریختم روش یه کوچولو هم اب میریختم بعدم یه علامت میذاشتم که گمش نکنم بعد ها و بعدش براش گریه میکردم:))

هر روزم نبش قبرش میکردم ببینم چه شکلی شده .

شخصی که الان تو اون خونه زندگی میکنه حاصل خیزی باغچش مدیون منه:))

3.رفتیم سر مزار پدربزرگ و مادر بزرگ  به خیال خودمون گلاب بردیم تا بریزیم رو قبرشون

همین که درشونو باز کردم و بوش به دماغم خورد متوجه شدم عرق نعناس:|

اولش مامانم گفت طوری نیس بریز 

گفتم زشته بابا.

بعدم رو کردم به عکس پدر بزرگ و گفتم ببخشیدا اینا براتون خوب نیس:|

پ.ن1

نمیدونم چرا حس کردم این نوشته رو یه نوجوان نوشته نه یه جوان بیست و چند ساله

پ.ن2

حلول ماه رمضان بر شما مبارک:)


چند روز پیش اتفاقاتی افتاد که منو کلی ریخت بهم

درواقع شدیدا با حقیقت هایی رو به رو شدم

چیزایی که هی ادم میخواد بهش فکر نکنه و خودشو بزنه به اون راه، ولی اون مثل چی هی خودشو میندازه وسط و ابراز وجود میکنه که هی فلانی!خودتو گول نزن

من هستم 

خوبم هستم:)

الان که مینویسمش بنظرم چیز مهمی نیست اصلا 

واسه غر زدن گله کردن چیزایی وجود داره خب؟

ولی خب اکثرمون وجه مثبت زندگیمون بیشتر وجه دوست نداشتنیشه!!

مگه نیس؟

بیاین بشماریمشون دوست داشتنی های زندگیو 

بیاین نعمتای زندگی رو همینجا بگیم حتی اونایی که انقد کوچیکن که به چشم نمیان ولی همون برای بعضیا آرزوعه!!جدی میگم اینو

شاید شعار گونه باشه این پست!!ولی خب همینه که هست:|

باید از این حال و هوای بد در بیام و در بیاید 

الان موظفید از کوچیک ترین نعمت تا بزرگترین نعمتی که به ذهنتون میرسه رو بگید و آخرشم بگید خدا روشکر

 


دریافت

دریافت

امروز بعد از ظهر قشنگی بود

اصلا حیف اردیبهشت و اب هواش که نرفت بیرون:|

یه هوای تمیز پاااک سر سبز تقریبا خنک و نم نم بارون چی بگم دیگه از قشنگیاش؟؟برین استفاده کنین روزای باقی مونده اردیبهشت رو!

امروز شدیدا با بیان مشکل پیدا کردم کلی عکس اماده کردم براتون نشد بفرستم!


دوباره  رفتم اموزش پرورش بگم بابا،انسان،ادم.این همه ازمون استخدامی برگزار میشهیکاری بکنین. چرا  نیرو جدید نمیگیرین شما ؟

چرا هیچ وقت توی دفترچه های لعنتی، رشته ها ما رو نمخواین؛ بعد از استان ها دیگه نیرو میگیرینآقا میارین سرکلاس دخترا!نمیذارین بقیه باز نشست بشن تا ما هم احساس وجود کنیم خب!

بعد اینکه غرام تموم شد و  اونم گفت نیرو نمیخوایم و شما دخترا میرین درس میخونین انتظارتون میره بالا میخواین بشینین پشت میز(خودش خانم بود طرف!)میخواستین برین یه حرفه یاد بگیرین.

 

همه حرفاش به کنار.اخرش,ازم پرسید چند سالته کجا میشینین.

اخر سرم بهم گفت چهرت بیشتر سنت میخوره:|

فقط رفتم که خانم سن منو تخمین بزنه و بفرماین چند ساله میخوره باشم:|

این حرفش بیشتر عصبی کرد منو تا بقیه حرفاش:|

زیبا نیست؟


بنظرتون چرا یسنا میرطهماسب یه بازیگر آقاس؟!:|

قبلا سرچ کرده بودم این اسم اومده بودپیش خودم گفتم یه دختره دیگه نرفتم ببینم کیه!امروز متوجه شدم بله آقاس:|

چرا خب؟!

چند وقت یبار چک کنید ببینید اسمتون هنوز مخصوص خودتونه یا نه:))

التماس دعای فراوان.بند پنجاه جوشن کبیر منو یادتون بیاد دعا کنین

اینم یه نشونه که یادتون نره!

:)

 


خیلی وقته هیچی مثل قبل نیس

خودم با خودم قهرهخیلی وقته با خودم کاری ندارم

باهاش صحبت نکردم .بهش انرژی ندادم حتی دعواش نکردم و سرش غر نزدم

نمیدونم چه اسمی میشه رو این حالت گذاشت

خیلی بده که خود ادمم به خودش محل نذاره،شاید خیلی مسخره بنظر بیاد این حالت ولی واقعا انرژیمو گرفته .

احتمالا میزان دلخوریم از خودم بالاست.

قبلا سر هر کاری  که میخواستم انجام بدم تموم انرزیم و حتی بیشتر رو براش میذاشتم و  اگه دست اخر جواب نمیداد حداقلش این بود از خودم راضی بودم و سرزنشش نمیکردم

الان تو یه بی تفاوتی محض و مسخرم  ؛کوتاهی میکنم در حق خودم به خودم بدهکارم،معذرت خواهی های زیادی بهش بدهکارم

من جان با من آشتی کن:)


باید صبح خیلی زود از خواب بلند میشدم چون صبحش آزمون  داشتم

ساعت گوشی رو گذاشتم روی زنگ 

خواهرمم ساعتشو گذاشت

بچه خواهرم گفت من تو تاریکی خوابم نمیبره و باید یکم نور باشه و چراغ راه رو رو به رو اتاقشو روشن گذاشت:|

منم که مهمونشون بودم شب رو تو اتاقش خوابیدم

قبل اینکه برم توی رخت خواب  بسیار بسیار خوابم میومد و کلا در حال غش بودم  هر جور بود باید خوابم میبرد تا صبح خسته نباشم و مغزم ارور نده:دی تازه از دو روز قبلش هم کلا خوابم نبرده بود

اما 

اما

همینکه آماده خواب شدم مث ادمی شدم که دو سال متوالی خوابیده به کل خواب از چشمم پریده بود!

خواهر زاده هم هدفون گذاشته بود تو گوشش و دوپس دوپس اهنگ گوش میداد یه کوچولو صداش میومد، ولی اون زمان برای من مث این بود که یه گروه ارکس تو اتاقش با صدای بلند اجرا میکنه

سعی کردم حرکت ریلکس یوگا رو برم و تمرکز بگیرم تا خوابم ببره

اما

اما

بجای تمرکز ذهنم رفت به تک تک بچه های یوگا و این که چیکاره بودن و  چیا گفتن و من بیکار بودم بینشون:دی

واقعا مخم داشت میترکید.

با خودم گفتم یکم ذکر بگم اروم بشم خوابم ببره

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

لا حول و لا

با گفتنش ذهنم رفت سمت لای نفی جنس این جمله و قواعدش . شواذش و واااااااااااای

در کل  اونشب پنج دقیقه هم نخوابیدم

بجاش سر آزمون یجوووری خوابم میومد،یه جوووووری خوابم گرفته بود که نگو و نپررس:|

در کل شبایی که صبحش کار مهم دارم همین طوری ام اه:|


دیگه شاید نوشتنش لوس بازی به حساب بیاد

اما مهم شد برام امسال .هزار و چهار صد و شصت روزگی وبلاگ

روز ساختنش هیچ وقت فکز نمیکردم به این سن برسه کم کم باید بذارمش مهد کودک اصلا:))

اینجا حرفای ناگفته ی من بود تا اینکه نمیدونم چی شد دیگه راحت نبودم اینجا برا نوشتنهر چیزی رو نمیوشتمیا زود پاک میکردم

جالبه برام تو چهار سالگیش تازه تعداد دنبال کننده هاش رسیده به300،که تازه نصف بیشتر این  حذف کردن و رفتن.یا نمینویسن.پس صرفا خیلی کمتر این تعداده

گاهی حس میکردم وبلاگ من لی غیرک زیاد محبوب نیست.

وقتی چالش برگذار میشد واسه بلاگای محبوب و مفید و اینا حتی یه نفرم ازش اسم نبرذ

فقط محبوب خودم بود و هست:دی

حق داشتن البته واقعنا اما اون لحظه این موضوع منو به فکر فرو برد:)

چقد حرف داشتم من این روز همش رو یادم رفت:|

در کل مبارکش باشه*)

ناشناس من لی غیرک فعال است اگر خواستید!


دارم به این فکر میکنم کاش از همون بچگی خاطره نویسی میکردمثبت لحظات شیرین یاحتی نیمه شیرین:)

اگه نوشته بودم الان نوشتن یه خاطره از مشهد راحت تر بود برام

الان نمیدونم از چی بگماز کجای بهشتاز کدوم سفرم به بهشت

یعنی بهشت قشنگ و خوش حال و هواتر از این میخواد باشه؟!

قبل اولین سفرم به مشهد رو اصلا یادم نمیاد ارتباطم چطور بود با امام

اما دقیق تو اولین سفرم تو دلم یه معامله کردم باهاش خیلی طلبکار باهاش معامله کردمحتی  دستور دادم…معامله سنگینی نبود بچگی بود:)

از اونجا شد دوست صمیمی منهر بار رفتم فکر  میکردم تمام توجهش به منه!بالاخره دوست صمیمی من بود

بهترین کادو تولد عمر من از دوست صمیمیم بودوقتی روز تولدمو همه یادشون رفت و امام دعوتم کرد پیش خودش و حتی مهمون سراش:)

تا حالا یخ در بهشت رو تجربه کردین؟!

مشهد و حرم و گنید برفی^_^

بعد چند سال معامله ی من و دوست صمیمیم به هم ریخت ،ترسیدم خیلی ترسیدم

بخاطر لحظه شماری میکنم برم پیشش,و حرف بزنم باهاش از قرارموناز همه چیهواشو نفس بکشم و ببینم دوستم داره هنوز یا نه!

از شما هم دعوت میکنم یه خاطره خوشگل از سفرتونو ثبت کنین و بفرستینش واسه

 اسی جان:)

البته من خاطره منسجم و پشت سر همی یادم نبود بیشتر تلفیقی بود:))


1)هر موقع سرم زیاد تو گوشی بود مامانم میگفت الهی بسوزه این گوشیت:|

خدای عزیزم هم  که بقیه دعاهای مادرمو درباره ی من تقریبا نادیده میگرفت واسه اینکه دل مامانم نشکنه سریعا این دعاشو بر اورده و کرد گوشی نازنینم  داغان شدبه همین راحتی

خلاصه مراقب دعا های پدر مادراتون باشید

یه هفته ای هست گوشی ندارم و به زور دارم ترک میکنم گوشی  و نت رو ،امیدوارم زود تر درست بشه!

این اتفاق هم دقیق زمانی افتاد که کار فوق واجب با نت داشتم و دارم:|

2)این روزا به این نتیجه رسیدم که هر چیزی یه سنی داره تا یه سنی برای یه موضوع ذوق میکنی خوشحالی میکنی[امید وارم این نتیجه گیریم اشتباه باشه و بخاطر جو این روزا باشه]:)

3)شما چطورین خوبه حالتون ؟اوضاع احوالتون خوبه تابستون خوش میگذره؟

کلا چه خبر؟


1)دارم میرم اموزش رانندگی برای گواهینامه …

جلسه هفتم بود امروز

مسیر پیشرفت من با بقیه فرق کنه به جای اینکه جلسه به جلسه بهتر بشم ،اولش خیلی خوبم و مربی راضیه ازم اما هر چی میگذره بدتر میشه:|

بعد با داداشم که میرم تمرین کلاحس میکنم صفر صفرم!


2)از این شروع از این مرحله و بخش جدید زندگی ترس دارماز رفتن تو راهی که تلاش کردم تا بهش برسم و رسیدم دلهره دارماز زندگیه دانشجویی و خوابگاهی دوباره و مخصوصا  هزینه هاش

خدایا به امید خودت.


نمیدونم چرا انقدر من دیر و به سختی یه تصمیم میگیرم.

دل دل زیاد میکنم  این پا و اون پا میکنم راجبش کلی فکر میکنمم میکنم

وقتی هم اخرش تصمیمو گرفتم باز میگم نکنه اشتباه باشه.نکنه درد سر بشه،نکنه.


به جرات میتونم بگم یکی از عادتای خیلی بدمهاذیت کنندس هم برای خودم هم برا بقیه




برا منی که از همه کتابی خوشم نمیاد و سخت یه کتاب رو جذبش میشم واقعا  یه کتاب فوق العادس


چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد.


تقریبا کلیت داستان خیلی سادس ولی خیلی پخته و عالی توضیح داده و مخاطب و به هدفش میرسونه


محورش بیشتر برا غلبه بر ترسه

این که با تغییر های زندگی پیش بریم و متوقف نکنیم خودمونو


یه جای کتاب میگه:اگر نمیترسیدم چه کاری انجام میدادم؟؟

خیلی به این جملش فکر کردم

خیلی کار ها هست که بخاطر ترس انجام ندادم!!ولی واقعیتش اونقدر هولناک نیس به قول این کتاب!


پنیر تو این کتاب استعاره از موقعیت هایی که ما داریم و بعدا از دست میدیم و واکنش های بعدش!



بخونیدش کلا 

عالیه به تمام معنا!




چند نفرتون خواهر زاده و برادر زاده دارین؟؟

میخوام ببینم هم درد  دارم یا نه:))


میری با کلی ذوق یه وسیله برای خودت میخری ،نوه ی نامبرده خوشش میاد و لوس لوسی میگه:من اینو ببرم خونمون؟:|

مخالفتم کنی انقدر جیغ جیغ میکنه که آبروتو میبره


یا یهو میبینی دفتر قدیمیت که کلی خاطره و متن قشنگ نوشتی و حکم گنجینه داره برات برگه هاش صورت موشک از جلو چشمت رد میشه:/


مثلا دوستای دانشگاه برا تولدم یه عروسک ناااااز خریده بودن خیلی خوب ازش  مراقبت کردم  تا اینکه اینا میبینندش و انقد غر و جیغ  و گریه میکنن که  بقیه بهشون میدن و بعد جلو چشمات خرابش میکنن:$


کلا من از دست اینا وسیله سالم ندارم قایمم کنی نمیدونم چطوری پیداش میکنن!


چون من بچه اخر بودم کسی کوچیکتر خودم  نبوده بهم زور بگه الان خیلی تو سر و کله خودم میزنم از دست نوه های گرامی خرابکار:|


گوشیم که خراب بود با گوشی مادرم میومدم اینجابعدش حواسمو جمع میکردم حتما ببندم صفحه رو

خب ادرس ابنجا رو کسی نداره و کلا خبر نداره کسی از این وبلاگ نویسی و.

تا یه روز داشتیم توی حیاط گردو مغز میکردیم ،مامانم گفت اونا چی بود نوشته بودی تو صفحت خیلی ضایع بود  که تو بودی!!!

با حالت پوکر خاک بر سرم پرسیدم کدووووم؟؟؟

گفت همون که نوشتی مامانم نفرین کرد گوشیم خراب شد و اون که نوشتی

نوه ها وسایلمو خراب میکنن :|

یعنی خیلی شیک و مجلسی کل اون صفحه ی اول وبلاگو خونده:))

خدا رو شکر بلد نبود بزنه صفحه های قبل خدا رو شکر غرغرهامو از دانشگاه حذف کرده بودم

کلا حرف خاصی ندارم اینجا ولی حس مزخرفی بوود شدیداااا این  قضیه


چند نفرتون خبر دارن خانوادتون از وبلاگتونشاید و شلید از مکان امنتون؟



یجای کار میلنگه!

اذیت کنندس.

 خیلی زیاد!

یا من خیلی خیلی دارم از حق خودم میگذرم و مراعات بقیه رو میکنمکه فکر میکنم اینطوری نباشه و هر کسی باید اینجا تو محیط عمومی رعایت کته!


یا بقیه واقعا شور مراعت نکردن و پررو گی رو در اوردن!

ببین جلوی منو نگیرین میرم دعوا

بزرگ شدین بابا اه


 و برگشتم خونه

امتحانات تموم شد
امتحانایی که هر روزش یه خبر بد می شنیدی و هر روز بیشتر از دیروز نمیتونستی تمرکز کنی و درس بخونی!


الانم تو اوج خستگی بر گشت باید جلسات باقی مونده اموزش رانندگی رو برم و وسط هفته هم امتحان کتاب  آیین نامه رو
خیلی خیلی خوابم میاد .خسته تر از اونم که بخوام این کتابو بخونم و امتحان بدم :|


شما چطورین چه خبر؟




بعد از گذراندن یک ترم، یعنی 4ماه سپری کردن با هم کلاسی های آقا و تک دختر بودن در کلاس به نتایج ذیل دست یافتم!


1)اقایان هزار سالشان که باشد هنوز هم بچه اند وانگار دانش آموز مقطع دبیرستانند و به همان شدت به سر و مغز یک دیگر میکوبند و هم دیگر را ترور شخصیتی میکنند.


2)بر عان در تعطیل و کنسل کردن کلاس ها بسیار متفق القول بوده و کافی است بگویند فلان روز کلاس نیایمدر همان دقیقه تصویب میشود که کلاس فلان روز تشکیل نخواهد شد تکرار میکنم بر عکس اکثر دختر ها!

(البته الان شیرین شدن میگن استاد ناراحت میشه تعطیل نمیکنن کلاس:| )


3)برسر نمره هیچ گونه حسادت و رقابت جدی ای برسر من بهتر شدم یا بغلی به وجود ندارد


4)خداییش زشته مردم انقدر .خون؟:|

اه



خدمتتون عارضم که

کل خوابگاه فرار کردن بقیشونم شب یا فردا فلنگ و میبندن و میرن شهراشون تا از شر کرونا محفوظ باشن

منم خیلی شیک پاشدم رفتم پیش استاد تا ما هم بتونیم فرار کنیم وعاقبت موندگار شدم اینجا:/

خلاصه که فوق العاده جو بدیه تو مکان های عمومی مث اینجا که چند برابر

بدترش اینکه تنهای تنها باید تو این بلوک بمونم


به دل داری های شما  شدیدا نیازمندیم

جدی میگم!

نمیریم یوقت☹

دانشگاه های شما چه خبره؟


پینوکیوی عزیز

راستش را بخواهی اولین نفری نبودی که در کنکاش مغزم برای پیدا کردن کسی که مورد خطاب نامه ام قرار میگیرد انتخاب شدی
اما اقتضای این روزها
آدم ها
آدم هایی با جلد زیبای انسانیت و درونی مثل روباه مکار و گربه نره باعث انتخابت شد
خوب میشناسیشان نه؟
چند بار فریبشان را خوردی؟
الان با شنیدن نامشان چه حسی پیدا میکنی؟


 ببینمحال و روز دماغت چطور است
بزرگ و بزرگ تر میشود؟
به شغل شریف دروغگویی مشغولی هنوز؟؟

شیرین ترین لحظه برای من وقتی تماشایت میکردم زمانی بود که دماغت بزرگ میشد
یک آخیش از ته دل
یک خنده ی از ته دل بچگانه باور کن با نمک تر هم میشدی

اما این روز ها دروغ های بزرگ پشت لبخند های زیبا و دماغ کوچک مصنوعی پنهان اند
نه دماغی بزرگ می شود نه و وجدانی به درد.
گفتم وجدان 
خیلی مراقب وجدان کوچکت،هدیه ی فرشته ی مهربان باش


همین دیگر پسرک چوبی با وجدان

 پینوکیو.
 واقعا  دوست دارم نامه ام با جواب باشد


خب اینم از این چالش نامه برای یک شخصیت
ممنون از حورای عزیزم بخاطر دعوتش*_*َ

پ


امروز جزء معدود وقتایی بود که حرفمو محترمانه و رک گفتم

از دیروز مونده بودم چطوری بگم

الان نوشتم پیام رو  و فرستادم

بعد هی نگاه میکنم ببینم پیامو خونده واکنشش چیه 

و واقعا نگرانم ناراحت بشه،

خسته شدم از بس بخاطر اینکه بقیه ناراحت نشن از خودم زدم

درباره این موضوعم کاملا حق طبیعیه منه اون چیزی که میخوام رو انتخاب کنم و نمونم تو رو دروایسی.

‍♀️‍♀️‍♀️‍♀️‍♀️

ولی فکر کنم باید منتظر تغییر رفتار باشم


یه لحظه این پست رو بخونید

آدم باش!

یادتونه؟


پارسال دقیق همین موقع ها نوشتمش

خیلی شیک از سال 98 خواستم  سال خوبی باشه برامون

الان که گذشت و نفسای اخرشیم.

گویا ابهتم جواب نداده مخصوصا در مورد دو سه خط اخر اون پست.


سال خوبی رو گذرونید شما؟


99  جان؟.




میخواهم ویروسی دست ساز ،به وجود آورم


بر عکس کرونا

روح

روان

احساس 

را مورد هدف قرار دهد

مجبورمان کند

مواظب روحمان باشیم 

احساسمان را مراقبت کنیم

هر روز با قربان صدقه رفتن، و دوستت دارم گفتن به خودمان وجودمان را ضد عفونی کرده و جلا دهیم

دُز محبت به خودمان  هر چه بیشتر باشد بهتر.اینطور خطر کمتر تهدیدمان میکند


این ویروس دشمن بی احترامی به خودمان است

دشمن اینکه بفهمد قدر خودمان را نمیدانیم یا چپ به خودمان نگاه کرده ایم.


بر اساس این ویروس هیچ کس حق ندارد روحتان را خدشه دار کند علی الخصوص خودتان


برای این ویروس دارویی پیدا نمیشود نه الان نه هیچ وقت

فقط و فقط مراقبت از نفستان 

وگرنه 

این ویروس خطرناک و بی رحم


روحی مریض را در بدنی مریض تر زندانی میکند


باعث مرگ میشود بدون آنکه بمیریم!


زنده باشیم اما نباشیم.


دوستان عزیزم  در این روز های کرونایی مواظب روح و احساس و وجودتان باشید و گرنه این ویروس دست ساز را  منتشر میکنم:)



فقط اسمش رو چی بذارم این ویروس رو؟:))



خیلی میگن خودتونو بخاطر اشتباهایی که کردین خیلی اذیت نکنین و انسان جایز الخطاست و با همین اشتباهاته که تجربه شکل میگیره و فلان

اما من میگم نه

نمیشه خیلیم آسون بگیریم به خودمون.

چند بار زندگی میکنیم

که بخاطر یه سری از حواس پرتی ها و کم کاری ها و خرابکاری ها اذیت کنیم خودمونو.


یه اشتباه کوچیک تا چه حد میتونه چند روز  ادمو تحت تاثیر قرار بده و ذهن رو در گیر کنه و ادمو به دردسر بندازه.

اسمش یه اشتباه کوچیکه.

مواظب اشتباهات کوچیک زندگیتون باشین!


دل خوشی‌ها کم نیست دیده‌ها نابیناست.
مصداق بارز  این روزهای خیلی از ما

توی این چالش دلخوشی‌های صد کلمه‌ کمی مهربان‌تر، کمی بیناتر نگاه می‌کنیم دنیامون رو


وقتی بیرون ازخونه  هستیم یکی توی خونه منتظر اومدن ماست و اگه دیر کنیم نگران میشه‌

اینکه در خونه رو باز می‌کنیم بوی غذا خونگی قلقلک‌مون میده(البته اگه آبگوشت نباشه)

وقتی توی خونه نشستی و منتظر  اعضاء خانواده‌ای و صدای کلید در یا زنگ طنین انداز میشه

دوستانی داری بهتر از برگ درخت که روزها باهاشون راحت‌تر میگذره.حتی اگه نبینی شون

اینکه ببینی الان توی رشته‌ای هستی که توی پست‌های قدیمی منتظرش بودی:)

و اینکه در مقابل بعضی از بیماری‌هایی که خودت یا عزیزانت دارن در عوض  از خیلی بیمااری‌های دیگه مصون هستین.

ممنون از برپاکننده این ماجرای زیبا و واران عزیز:)

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها